loading...
mehraban
abbas بازدید : 2 دوشنبه 31 تیر 1392 نظرات (6)
سلامی به بلندای تاریخ عظیم سرزمین عزیزمان ایران



ما فرزندان ایران هیچ گاه فراموش نکرده و نمیکنیم و همواره در ذهن تاریخیمان می ماند که ما ایرانیان سلسله های پادشاهی بزرگی همچون مادها ، هخامنشیان ، اشکانیان ، ساسانیان و پادشاهانی چون کوروش ، خشایار و فرزندان راستینی چون فردوسی در تاریخمان داشتیم که همگی نوروز را پاس می داشتند و نوروز این یادگار پدرانمان از همه تاخت و تازهای این مرز و بوم جان سالم به در برده است چرا که نوروز در خون ما جای دارد.



زمان را از دست ندهیم ، زمان همیشه از آن ما نیست ، چرا که ما همه مسافریم ، مسافر رؤیاهایمان...



یادمان باشد که دوست بداریم همگان را آنگونه که هستند نه آنگونه که میخواهیم باشند ، زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد ، فرصت هایمان را برای مهربانی ، به سادگی از دست ندهیم ، یادمان باشد خود را از دریچه نگاه دیگران ننگریم که ما اگر خود با خویشتن خویش آشتی کنیم زیبایی را در خواهیم یافت ، از زمین خوردن نترسیم چرا که پس هر افتادنی به پا خواستنی بزرگ است.



نوروز همه ساله به ما تلنگری میزند که هر زمستان ، بهاری زیبا می آفریند ، هر شب تاریک ، صبحی دل انگیز دارد




نوروزتان مبارک


http://s1.picofile.com/file/6484063378/DarseZendegi_MihanBlog_com_46_.jpg

عکس هایی که من دوستشون دارم

(سری اول)

برای دیدن عکس ها بر روی تصویر زیر کلیک کنید


برای 



مشاهده تصاویر کلیک کنید


شاد باش تا حسود و جاه طلب نباشی.
«اوشو»


اگر می خواهی شاد باشی ، خوب باش.
«لئو تولستوی»


انسان تنها موجودی است که از موهبت خنده برخوردار است.
«ویکتور هوگو»


نشاطی که در نتیجه غم دیگران حاصل می شود ، گناه است.
«برتولت برشت»


عادت کن قبل از خواب ، متنی الهام بخش و شادی آور بخوانی.
«جکسون براون»


لبخند بیش از چند لحظه دوام ندارد ولی خاطره آن جاودانی است.
«آبراهام لینکلن»


http://s1.picofile.com/file/6431285710/DarseZendegi_MihanBlog_Image03_.jpg
چگونه روابط خود را بیمه کنیم؟


 

تا کنون از خود پرسیده اید که مهمترین عنصر در هر رابطه ای چه چیز میباشد؟ پاسخ بسیاری از افراد به این پرسش عشق است. بله عشق یک موهبت است و بدون آن هیچ رابطه ای پایدار نخواهد ماند. اما عشق نیز به تنهایی و بدون پشتوانه "احترام" ناتوان و متزلزل خواهد بود. احترام متضمن و بیمه گر عشق است.


 

شاید لازم باشد برای درک بهتر این مسئله رابطه (مانند ازدواج) را به یک بنا تشبیه کنیم. در این منزل باشکوه پی و شالوده خانه را عشق، ستونهای آن را دو فرد و مصالح ساختمانی اتصال دهنده آن را احترام تشکیل میدهند.

 
http://s1.picofile.com/file/6415914484/DarseZendegi_MihanBlog_Image01_.jpg

 

از عشق آغاز میکنیم که هیچ رابطه ای بی آن زمانی فرو خواهد ریخت. اکنون به دو ستون اصلی این خانه نگاهی می اندازیم که با آنکه جدا از یکدیگر قرار گرفته اند اما همواره پیوسته به هم میباشند. بنابراین در هیچ رابطه ای دو فرد نمیبایست فردیت خود را از دست داده و با یکدیگر "یکی شوند،" بلکه میباید در کنار یکدیگر پشتیبان یکدیگر باشند و یکتایی، فردیت، شخصیت، علایق و خواسته ها و آرزوهای خویش را حفظ کنند. اما این منزل دیر یا زود در معرض عوامل محیطی قرار گرفته و طوفانها، گردبادها، زلزله ها، روزهای آفتابی و بارانی بسیاری را به خود خواهد دید. اینها همان تجارب زندگی هستند که دو فرد در کنار هم با آنها مواجه خواهند گشت. لحظات تلخ و شیرین، اندوه و شادکامی. اکنون به مصالح ساختمانی این منزل میرسیم. آیا بدون سیمان و بتون بنایی پابرجا خواند ماند؟ احترام مصالح پیوند دهنده اجزاء ساختمان است که خانه را در برابر طوفانها، بادهای ویرانگر، شداید و تلخی های زندگی حفاظت میکند. در واقع احترام بیمه ساختمان میباشد.


 

ممکن است شریک زندگی تان شما را بسیار دوست داشته باشد اما آیا به شما احترام نیز میگذارد؟ افراد دوست دارند محبوب باشند اما محترم بودن به مراتب ارزشمند تر از محبوب بودن است.


 


abbas بازدید : 4 دوشنبه 31 تیر 1392 نظرات (0)

http://s1.picofile.com/file/6433490940/DarseZendegi_MihanBlog_com_16_.jpg


کویرم


آنقدر کویرم که دریا در نگاهم تبخیر می شود

آفتابی تفدیده در سینه ام نفس می کشد

و اشتیاقی به وسعت دیدار



مسافرم

آنقدر مسافرم که تمام جاده های دنیا،

                                 در زیر لحن قدمهایم سکوت می کنند

کوله بارم پر از شعرهای توست

نگاه عاشقت را برمی دارم

و برای تو صدای گرمم را جا می گذارم

دعایت را بدرقه راهم کن

                                   حلالم کن  

 ای صمیمی

ای قدیمی ترین حادثه خوب ، در دوردست آشنا




کویرم

        به ملاقات اقیانوس می روم

               تا آنسوی پرچین سیراب شدن از عشق

برایت «باران» هدیه می آورم ،



بعد از این

             می توانی از من بپرسی

                                      خانه دوست کحاست ...

  ای صمیمی

                 ای قدیمی

                                    حلالم کن

http://s1.picofile.com/file/6433498988/DarseZendegi_MihanBlog_com_22_.jpg


abbas بازدید : 4 دوشنبه 31 تیر 1392 نظرات (0)

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم،

 مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از

 واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری

 

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و

 هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه

 پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز

 توضیح منطقی میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را.

 باید اول بدنم را بچرخانم ...

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن

 پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟!

 آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟

! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد..

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

امتحان برای پی بردن به اینكه مغز شما سريع كار ميكند يا نه  !

 oدر اینجا چهار سؤال معمولی و یك  سوال جایزه وجود دارد. شما باید فوراً به آنها

 پاسخ دهید.

 شما نباید وقت زیادی تلف كنید، به همة سوالات فوراً پاسخ دهید.

قبوله؟

oآماده؟ حركت!!!

 

 

سؤال اول:

oشما در یك مسابقة سرعت شركت كرده‌اید.

oاز نفر دوم سبقت می‌گیرید.

oاكنون در چه جایگاهی قرار دارید؟

.

.

.

.

.

جواب:

 

oاگر پاسخ شما جایگاه اول بوده، بطور حتم شما دارید

 اشتباه می‌كنید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید،

 جایگاه او را به دست خواهید آورد پس دوم می‌شوید!

 

 

آیا جوابتان درست بود؟

 

oنه؟ تو سؤال بعدی بیشتر سعی كن.

oآری/ نه؟ برای جواب دادن به سوال دوم به اندازه‌ای كه در سؤال اول وقت تلف كردی،

 معطل نكن.

 

سؤال دوم:

 

oاگر از نفر آخر سبقت بگیرید، جایگاه شما...؟


جواب:

.

.

.

 

 oاگر پاسخ شما جایگاه یكی‌مانده به آخر بوده،

 دوباره دارید اشتباه می‌كنیـد!

 oبه من بگو ببینم: تو چطور میتونی

 از نفر آخر سبقت بگیری؟؟؟؟

 

تا اینجا كه زیاد خوب نبودی! بودی؟

 

سؤال سوم:

 

oیه سؤال  خیلی سادة ریاضی!

 oتوجه: این مسئله فقط باید در كلة شما حل شود! از كاغذ و قلم و

 ماشین‌حساب استفاده نكنید.


سؤال سوم:

 

1000 o تا بگیر و 40 تا بهش اضافه كن.

o حالا 1000 تای دیگه بهش اضافه كن.

oحالا 30 تا اضافه كن.

1000    oتای دیگه اضافه كن.

o حالا 20 تا اضافه كن.

o حالا 1000 تای دیگه هم اضافه كن.

 oحالا 10 تا بهش اضافه كن.مجموعش چقدر شد؟

.

.

.

.

.

جواب:

 

oمجموعش شد 5000 تا؟

oجواب درست در حقیقت 4100 می‌باشد!

oقبول نداری؟ با ماشین حساب خودت چك كن!

oامروز قطعاً روز تو نیست.

oمیشه سؤال آخر را درست جواب بدی؟

.

.

.

سؤال چهارم:

 

oپدر مریم پنج تا دختر داره:

oنانا،

oنِ‌نِ،

oنی‌نی،

oنُ‌نُ،

oاسم دختر پنجم چیه؟

.

.

.

.

جواب:

 

oنونو؟

oنــــــه! البته نه.

oاسمش مَریمه!

oسؤال رو دوباره بخون.

 

خُب، حالا سؤال جایزه:

 

oیه آقای كر و لالی میخواد مسواك بخره. با در آوردن ادای مسواك زدن،

 اون میتونه خواسته‌اش را به دكاندار حالی كنه و موفق به خرید مسواك بشه.

سؤال:

 

oحالا اگه یه مرد كوری بخواد عینك آفتابی بخره، چطوری باید

منظورش رو به فروشنده حالی كنه؟

.

.

.

جواب:

 

oاون فقط باید دهنشو باز كنه و اینو از فروشنده بخواد.

به همین سادگی! کور که زبان دارد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@

تست :

یک تست کوتاه اما جالب :

ابتدا برای چند لحظه به کف دستتان نگاه کنید.

و پس از آن به ناخن‌های همان دستتان نگاه کنید.

تا وقتی این دو کار رو نکردید آخر صفحه رو نخونید، وگرنه ارزشش رو از دست میده. سر کاری نیست

                                                              

 

 

 

 

 

 

 

 

اگر برای دیدن ناخن‌هایتان دستتان را برگرداندید و ناخن‌ها را نگاه کردید؛ گفته می‌شود که انسانی بیشترمنطقی هستید...


ولی اگر برای دیدن ناخن‌هایتان در همان حال که کف دستتان مقابل شما است، انگشتانتان را خم کردید و به ناخن هایتان نگاه کردید، بیشتر بر احساس‌تان تكیه دارید

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

ده مرد و یک زن

 
                                      ده مرد و یک زن

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند
 
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت
 
باید یکنفر طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند
 
زن گفت: من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم
 
کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم... من طناب را رها میکنم چون به فداکاری عادت دارم
 
 در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند

هوش خانوم ها روهیچگاه دست کم نگیرید
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

پسر مهربون

 
 
توخیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت:
 
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
 
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
 
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن  
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
 
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!!
 
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

داستانی بسیار زیبا و اموزنده

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!



بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.


دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.


آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی  صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.!!!!


 ادم هایی که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 

هر چه كني، به خود كني

  

 
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.
 
آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در
ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
 
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
 
هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو
 
کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
 
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

نامه ای به خدا از طرف پیرزن

 

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامه‌ای شد كه

 روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود  نامه ای به خدا "با خودش فكر كرد بهتر است

 نامه را باز كرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم

 كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید.

 این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر

 ازدوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم >هیچ كس را هم ندارم تا

 از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن كارمند اداره پست

 خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب

 خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن

 فرستادند همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند 

 عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست

 رسید كه روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا! همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و

 بخوانند. مضمون نامه چنین بود > >خدای عزیزم: چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر

 كنم.  با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.  من به

 آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان  اداره

 پست آن را برداشته اند

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

داستانی کوتاه


پدر داشت روزنامه میخواند. پسر که حوصله اش سر رفته بود

پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم. پدر که بی حوصله

بود یه صفحه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و

به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از

مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو

کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا

یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو

درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

عشق و ازدواج


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمتی

و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود

خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی

رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی

پنهونش کردم! چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه،

وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود

برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی

بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق

زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون

روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد

پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال

خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش

محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه

وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت

بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون

کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال

منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی

دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه

ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.

درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و

اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...


و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...

 

abbas بازدید : 4 دوشنبه 31 تیر 1392 نظرات (0)

http://imgdl1.topnop.ir/uploads/201206/tpn5306/TuuJRCAlX7.jpg  ﺟﺸﻦ ﻣﯿﻼﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ

ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﮕﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥِ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ

ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ

ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ

ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ “ﻣﺎ” ﺁﺑﯿﺴﺖ . . .

---------------------------------------------- 

گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد

غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند

دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی

بس‌که دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی

من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی

----------------------------------------------------------------------------------

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو

 هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو

 از خستگی روز همین خواب پر از راز

 کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو

 دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

 من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو

 پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

 ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو

 آزادگی و شیفتگی مرز ندارد

 حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

 یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

 دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو

 وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

 یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو

 پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟

 تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

-----------------------------------------------------------------

بقیه در ادامه مطب@@@@@@@@@

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • vistaEc.gif - 34 KB" alt="بنر وبلاگ هر کی دوست داشت بر داره پخشش کنه" title="بنر وبلاگ هر کی دوست داشت بر داره پخشش کنه" width="60" height="60" class="img_posts" align="middle">بنر وبلاگ هر کی دوست داشت بر داره پخشش کنه
    دوشنبه 31 تیر 1392
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 288